شهید محمّدرضا بیضایی
تاریخ تولد: ۱۸/۹/۱۳۶۰
محل تولد: تبریز
تاریخ شهادت: ۲۹/۱۰/۹۳
محل شهادت: سوریه، منطقه «قاسمیة» در جنوب شرقی دمشق
تعداد فرزندان: یک فرزند دختر به نام کوثر
راز شهادت از زبان شهید بیضائی
در حضور حاج قاسم برای عدهای حرف میزدم گفتم من اینطور فهمیدم که خداوند شهادت را به کسانی میدهد که پرکارند و شهدای ما در جنگ اینطور بودند. حاجقاسم حرفم را تأیید کرد و گفت بله همین طور بود.

شهید محمودرضا بیضائی، متولد 18 آذر 1360 در شهر تبریز است. او از مربیان زبده نظامی در سوریه بود که گروههای مقاومت را در سوریه آموزش میداد. شهید بیضایی در 29 دیماه 92 مصادف با ولادت حضرت رسول(ص) بر اثر انفجار یک تله انفجاری در سوریه به شهادت رسید. او هنگام شهادت 32 سال سن داشت. ساکن اسلامشهر تهران بود و از او یک دختر به نام کوثر به یادگار مانده است.
احمدرضا بیضائی سه سال از برادر شهیدش بزرگتر است. او در مقطع دکترای حرفهای رشته دامپزشکی تحصیل کرده و در حال حاضر عضو هیأت علمی دانشگاه آزاد اسلامی است. شهید مدافع حرم محمودرضا بیضایی به روایت برادرش احمدرضا بیضایی در کتاب تو شهید نمیشوی تهیه شده در واحد تاریخ شفاهی دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی از برخی خاطرات یاد کرده است. پیشتر بسیاری از خاطرات نقل شده در این کتاب در گفتوگوی این برادر شهید با تسنیم نقل و منتشر شده بود. در یکی از خاطرات عنوان شده در کتاب، احمدرضا بیضایی به علاقه زیاد شهید بیضایی به سردار شهید قاسم سلیمانی اشاره میکند. متن این خاطره در ادامه میآید:
اسفند سال 1388 بود. مثل هر سال در تالار وزارت کشور برای سالگرد شهیدان مهدی و حمید باکری مراسمی برگزار شده بود. تهران بودم آن روزها. محمودرضا زنگ زد و گفت: “میآیی مراسم؟” گفتم: “میآیم. چطور؟” گفت: “حتما بیا. سخنران مراسم حاج قاسم است.” مقابل تالار با هم قرار گذاشته بودیم. محمودرضا زودتر از من رسیده بود. من با چند نفر از دوستان رفته بودم. پیدایش کردم و با هم رفتیم نشستیم طبقه بالا. همه صندلی ها پر بود و جا برای نشستن نبود. به زحمت روی لبه یکی از سکوها جایی پیدا کردیم و همان جا نشستیم روی سکو.
در طول مراسم با محمودرضا مشغول صحبت بودیم ولی حاج قاسم که آمد محمودرضا دیگر صحبت نکرد. من گوشی موبایلم را درآوردم و همانجا شروع کردم به ضبط کردن سخنرانی حاج قاسم. محمودرضا تا آخر سخنرانی سکوت بود و گوش میداد. وقتی حاجقاسم داشت حرف هایش را جمعبندی میکرد، محمودرضا یک مرتبه برگشت گفت: “حاج قاسم فرصت سر خاراندن هم ندارد. این کت و شلواری که تنش هست را میبینی؟ باور کن به زور قبول کرده که برای مراسم بپوشد. و الا همین قدر هم وقتی برای تلف کردن ندارد.”
موقع پایین آمدن از پلهها به محمودرضا گفتم: “نمیشود برویم حاج قاسم را از نزدیک ببینیم؟” گفت: “من خجالت میکشم توی صورتش نگاه کنم، بس که چهرهاش خسته است.” پایین که آمدیم، موقع خداحافظی با دیالوگ مشهور سلحشور در فیلم آژانس شیشهای به او گفتم: “این شما و این هم مربی تون!” دلخور شدم که قبول نکرد برویم حاج قاسم را از نزدیک ببینیم. محمودرضا خودش هم همینطور بود. همیشه خسته؛ پرکار بود و به پرکاری اعتقاد داشت. میگفت: “من یک بار در حضور حاج قاسم برای عدهای حرف میزدم گفتم من اینطور فهمیدم که خداوند شهادت را به کسانی میدهد که پرکارند و شهدای ما در جنگ اینطور بودند. حاجقاسم حرفم را تأیید کرد و گفت بله همین طور بود.
به نقل از تسنیم،
الف – محمودرضا که به آرمان جهانی امام خمینی(ره) یعنی تشکیل حکومت جهانی اسلام میاندیشید، مطالعات دینی و سیاسیاش تعطیل نمیشد و با زبان عربی و لهجههای عراقی و سوری آشنایی داشت. با آغاز جنگ در سوریه از سال 1390 برای یاری جبهه مقاومت و دفاع از حریم آلالله(ع) آگاهانه عازم سوریه شد. اعزامهای داوطلبانه مکرر و حضور مداوم در جبهه سوریه، روحیه رزمندگی را در وجودش تثبیت کرده بود. در 2 سال آخر حیات ظاهری خود، یکسره و مدام نقش یک «رزمنده» را داشت. در آخرین اعزامش که دی 1392 بود، به یکی از یاران نزدیکش گفته بود این سفرش بیبازگشت است.
سرانجام 29 دی 1392 همزمان با سالروز میلاد پیامبر اعظم(ص) و امام جعفرصادق(ع) در اثنای درگیری با مزدوران تکفیری استکبار شهید شد، در حالی که فرماندهی محور عملیاتی در منطقه «قاسمیه» در جنوب شرقی دمشق را بر عهده داشت. وی بر اثر اصابت ترکشهای یک تله انفجاری به ناحیه سر و سینه به فیض شهادت نائل آمد و این در حالی بود که 2 ماه قبل از اعزامش، به دنبال هماهنگی برای محل تدفین خود بود.
ب- کتاب «تو شهید نمیشوی» بیانگر زندگی و خاطرات شهید محمودرضا بیضایی است که برادر او آن را روایت میکند. او در یکی از خاطرات برادرش میگوید: سال 1369 در زلزله شمال محمودرضا
9 ساله بود که یک روز دیدیم پتوهایی که برای اعزام آماده کرده بودیم، نیست. بعد دریافتیم که محمود آنها را زودتر برده. دلیلش را که پرسیدم، گفته بود: «زلزلهزدهها به کمک احتیاج داشتند. نباید این کمک به تاخیر میافتاد». محمودرضا عاشق دعای کمیل بود و همواره میگفت باید عمق معنای آن را دریافت. او نمازش را با حال و به زیبایی و با تامل میخواند. از مریدان حضرت آیتالله مولانا در تبریز بود و مسافت قابل ملاحظهای را طی میکرد تا نماز را با ایشان به جماعت بخواند. حضرت آیتالله مولانا مردی عارف بود. گویا روزی محمودرضا از وی میپرسد: «عرفان چیست؟» و حضرت آیتالله میگوید: «عرفان همین روایتهایی است که شیخ طوسی و دیگران از اهلبیت(ع) نقل کردهاند».
محمودرضا با همه خصلتهای عرفانیاش، هرگز تظاهر به عارفمسلکبودن نمیکرد و در راه عرفان اهل دار و دستهای نبود و در اصل اهل آن معرفتی بود که آن را از اهلبیت(ع) کسب کرده و گرفته بود. با این همه، اهل زندگی عادی هم بود. مثلا در عین حالی که ورزش کاراته را خوب کار کرده بود اما از علاقهمندان به بستکبال هم بود؛ بویژه بستکبال آمریکا که مسابقاتشان را سخت دنبال میکرد و هر روز جمعه باید آن را میدید. به سیاهپوستهای بسکتبالیست آمریکا علاقه ویژهای داشت، بویژه به یکی از آنها که مسلمان مقیدی بود و نماز جمعهاش ترک نمیشد؛ نام آن سیاهپوست مسلمان «شکیل اونیل» بود. محمودرضا اصرار داشت ثابت کند وی از «مایکل جردن» بهتر بازی میکند؛ علتش را به شوخی و جدی به نماز جمعه رفتنش ربط میداد.
ج- محمودرضا اهل جبهه فرهنگی هم بود و در ساختن مستند ویژه سوریه همکاری داشت. سال چهارم هم که کنکور را پیچاند و به سوریه رفت، به همین نیت رفت. در همان اعزام ترکش کوچکی به دستش خورد. خانوادهاش آن روز طاقت دیدن این ترکش کوچک در بدنش را نداشتند؛ حال این کجا و جراحت ناشی از اصابت 35 ترکش به سینه و پهلویش در سوریه کجا!
محمودرضا نهتنها کاراته میدانست و عاشق بستکبال بود، بلکه اهل فوتبال هم بود و معلومات فوتبالی بالایی نیز داشت. یک زمانی آنقدر محو فوتبال بود که درسش دچار مشکل شده بود. حتی یک بار با رفتن یکی از فوتبالیستهای محبوبش به خارج از کشور، گریه کرد و نامهای برایش نوشت. با این همه شوق و علاقه و شیفتگی، همین که به سپاه رفت، چنان فوتبال و سایر علایق را فراموش کرد که انگار هرگز در بند و علاقهشان نبوده است. در واقع سپاهیشدن او نقطه عطفی در زندگیاش بود که توانست او را متحول کرده و به رشد و تکامل برساند. محمودرضا معتقد بود که ماموریتش به بیرون از تهران او را از کارهای بزرگ بازمیدارد و فرصتها را از او میگیرد. او بعد از اینکه در تهران تشکیل خانواده داد، در جواب برادری که به او پیشنهاد کرده بود خانوادهاش را بردارد و برود تبریز زندگی کند، گفته بود: «تو شهید نمیشوی!»
د- محمودرضا مثل بسیجیها زندگی میکرد؛ خیلی ساده و به دور از تجملات. او خیلی مشتی بود. بارها وقت و بیوقت مزاحمش شده بودم؛ یک بار که دیروقت هم بود، سر راه چند جا نگه داشت تا میوه و آبمیوه و گوشت بگیرد. به او گفتم: «دیروقت است و دیگر گوشت نمیخواهد.» گفت: «من آدم کبابخوری هستم.» نبود، اما میهماندوست بود. همیشه میگفت: «اگر مجرد بودم، زندگیام روی ترک موتورم بود».
محمودرضا کم میخوابید و بسیار اهل کار بود؛ مردی صاف و ساده و بسیار متواضع و خودشکن. محمودرضا برادر کوچکم بود اما بزرگتر از من بود، منش و معرفتش بزرگتر از من بود. من با او 2 نوع برادری داشتم؛ یکی برادری خونی و دیگری به سبب بسیجی و پاسدار بودنش؛ با نوع دوم برادری بیشتر احساس نزدیکی میکردم. همیشه به رسم ادب و مثل بچههای بسیج موقع خداحافظی و سلام، شانههایم را میبوسید و مرا شرمنده میکرد.
محمودرضا بشدت اهل روزنامهخواندن بود. فیلمشناس هم بود و بشدت ضد اسرائیل و آرزویش نبرد در کربلا بود. او عاشق شهدا بود و با ایشان زندگی میکرد و بخشی از این زندگی را- که همزیستی و غم شهدا بود- در سرودهای انقلابی میجست و با آنها تسکین میداد؛ سرودهایی که عاشقشان بود و همواره بر لب زمزمهگرشان بود.
محمودرضا طرفدار تمامعیار انقلاب بود و رزمنده میدانهای نظامی و سیاسی. او در ولایتمداری کمنظیر بود؛ میگفت: «بسیاری از شیعیان در کشورهای دیگر به عکس حضرت آقا بدون وضو دست نمیزنند، اینقدر حرمت میگذارند. ما از آنها در بعضی جهات عقب هستیم».
سخن پایانی باز به نقل از راوی کتاب «تو شهید نمیشوی»، احمدرضا بیضایی درباره برادرش محمودرضا بیضایی است که بسیار شنیدنی است. راوی میگوید: «بعد از شهادت محمودرضا همهجا را به دنبال وصیتنامهاش گشتم، همهجا را اما هیچ اثری از آن نبود. سپردم همهجا را به دنبال آن گشتند، حتی توی وسایلی که در سوریه جا مانده بود. تنها چیز مکتوبی که از او موجود است، همان نامهای است که برای همسر خود در شب شهادت امیرالمومنین(ع) نوشته بود. این وصیتنامه را بعد از شهادتش منتشر کردم. محض اطمینان، یک بار از همسر معززش درباره وصیتنامه سوال کردم، گفت: «یک بار در خانه درباره وصیتنامه از او پرسیدم؛ پوستر شهید همت را نشان داد و گفت: وصیت من این است». محمودرضا پوستری از حاجهمت را در اتاق کوچکش روی کمد وسایل شخصیاش چسبانده بود. روی این پوستر، زیر تصویر حاجهمت این فراز از وصیتنامهاش نوشته شده بود: «با خدای خود پیمان بستهام تا آخرین قطره خونم در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم».
وصیت نامه شهید محمد رضا بیضایی
باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان بدنیا آمدهایم و شیعه هم بدنیا آمدهایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختیها، غربتها و دوریهاست و جز با فدا شدن محقق نمیشود حقیقتاً.
نمیخواهم حرفهای آرمانگرایانه بزنم و یا غیر واقعی صحبت بکنم؛ نه!
حقیقتاً در مسیر تحقق وعده بزرگ الهی قرار گرفتهایم؛ هم من، هم تو. بحمدالله؛ خدا را باید بخاطر این شرایط و این توفیق بزرگ شاکر باشیم.
الان که این نامه را برایت مینویسم، شب قدر است و شب شهادت حیدر کرار (علیه السلام) و در فضای ملکوتی بینالحرمین صبر و مصیبت و تحمل مشکلات و سختیها، بینالحرمین دو مظلومه، دو شهیده، یکی خانم زینب کبری (روحی فداها) و دیگری بنتالحسین، خانم رقیه (سلام الله علیها) هستم و به یادتم.
نمیدانی بارگاه ملکوتی 3 ساله امام حسین الان هم چقدر غریب است؛ در محل یهودیها، در مجاورت کاخ ملعون معاویه و در محاصره وهابیهای وحشی و آدمکش.
چه بگویم از اوضاع اینجا؛ تاریخ دوباره تکرار شده و این بار ابناء ابوسفیان و آل سفیان بار دیگر آلالله را محاصره کردهاند؛ هم مرقد مطهر خانم زینب کبری و هم مرقد مطهر دردانه اهل بیت، رقیه (سلام الله علیهما). ولی این بار تن به اسارت آلالله نخواهیم داد چرا که به قول امام (ره) مردم ما از مردم زمان رسول الله بهترند.
واضحتر بگویم؛ نبرد شام، مطلع تحقق وعده آخرالزمانی ظهور است و من و تو دقیقاً در نقطهای ایستادهایم که با لطف خداوند و ائمه اطهار نقشی بر گردنمان نهاده شده است و باید به سرانجام برسانیمش با هم تا بار دیگر شاهد مظلومیت و غربت فرزندان زهرای مرضیه (سلام الله علیها) نباشیم؛ اگر بدانی صبرت چقدر در این زمان حساس در حفظ و صیانت از حریم آلالله قیمت دارد، لحظه به لحظه آنرا قدر میشماری.
معرکه شام میدان عجیبی است. بقول امام خامنهای: «بحران سوریه الان مقابله جبهه کفر و استکبار و ارهاب با تمام قوا، در برابر جبهه مقاومت و اسلام حقیقی است.» در واقع جنگ بین حق و باطل و این خاکریز نباید فرو بریزد؛ نباید. خط مقدم نبرد بین حق (جبهه مقاومت) و باطل در شام است؛ تمام دنیا جمع شدهاند؛ تمام استکبار، کفار، صهیونیستها، مدعیان اسلام آمریکایی، وهابیون آدمکش بیشرف، همه و همه جبهه واحدی تشکیل دادهاند و هدفشان شکست اسلام حقیقی و عاشورایی، رهبری ایران و هدفشان شکست نهضت زمینهسازان ظهور است و بس.
و در این فضای فتنه آلود، متأسفانه بسیاری از مسلمین ناآگاه و افراطی نیز همراه شدهاند تا این عَلَم و این نهضت زمینهساز را به شکست بکشانند که اگر این اتفاق بیفتد سالها و شاید صدها سال دیگر باید شیعه خود دل بخورد تا تحقق وعده الهی را نزدیک ببیند.
شام نقطه شروع حرکت ابناء ابوسفیان ملعون است و این خاکریز نباید فرو بریزد؛ این حرکت خطرناک و این تفکر آدمکش ارهابی، پر و بال گرفته و حمام خون بین شیعیان و سایر مسلمین راه میاندازد و هیچ حرمتی از حرمین شریفین زینب کبری سلام الله علیها و خانم رقیه سلام الله علیها (حفظ نخواهد کرد) که هیچ، حرمت عتبات مقدسه کربلا، نجف، سامرا، کاظمین و… را هم خواهد شکست.
جبهه جدیدی که از تفکر اسلام آمریکایی، صهیونیسم و ارهاب از کشورهای مختلف از جمله افغانستان، پاکستان، آمریکا، اروپا، یمن، ترکیه، عربستان، قطر، آذربایجان، امارات، کویت، لیبی، فلسطین، مصر، اردن و… به نام جهاد فی سبیل الله تشکیل شده است، هدف نهاییاش فقط و فقط جلوگیری از نهضت زمینهسازان ظهور و در نهایت مقابله با تحقق وعده الهی ظهور میباشد و هیچ ابایی هم از کشتن و مثله کردن و سر بریدن زنان و کودکان بیگناه شیعه ندارد، کما اینکه این اتفاق را الان به وفور میتوان مشاهده کرد و من دیدهام.
مسئولیت سنگینی بر دوشمان گذاشته شده است و اگر نتوانیم از پسش برآییم، شرمنده و خجل باید به حضور خداوند و نبیاش و ولیاش برسیم چرا که مقصریم.
کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا و بقول سید مرتضی آوینی این یعنی اینکه همه ما شب انتخابی خواهیم داشت که به صف عاشورائیان بپیوندیم و یا از معرکه جهاد بگریزیم و در خون ولی خدا شریک باشیم. ان شاء الله در پناه حق و تا (تحقق) وعده الهی و یاری دولت ایشان خواهیم جنگید.
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجراً عظیماً
ان شاء الله
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.