والدین شهیدان اسفندیاری

بعد پدر و مادر ما ، مادر ما که یک اخلاص عجیبی داشت . ما هر وقت به جبهه می خواستیم برویم ، ایشان خودش می آمد لباس به تن ما می کرد حتی من در آخرین مرحله که همین داداش علی اصغرم آمده بود برای خداحافظی که میخواست برود که نیروها را بدرقه می کردند در خیابان قایم، من یک دفعه دیدم  مادرم دارد اشک هایش می ریزد، برگشتم  نگاه کردم دیدم دارد اشک هایش می ریزد گفتم مادر شما که ماشاالله خیلی قوی هستی. گفت مادر ! گفتم بله . گفت علی اصغر رفت.

عین کلامش هست خدا شاهد است. گفتم برای چه؟ گفت وقتی که ورودی اتوبوس برگشت نگاهم کرد دیدم که اشکش ریخت . اشک او ریخت ، اشک منم جاری شد ، فهمیدم که علی اصغر وقت شهادتش است . بعد خب علی اصغر که به شهادت رسید… اول که حسین در کربلای ۵ که به شهادت رسید،علی اصغر در عملیات مائوت تقریبا بعد از ۱۰ ماه که هنوز سالگرد حسین نشده بود به شهادت رسید ولی خب اصولاً یکی از افتخارات ما این بود که پدر و مادر ما خیلی صبور بودند . خیلی صبور بودند یعنی مثلاً خیلی ناراحتی  مثلاً…حتی ما یک دوستی داریم طرف های تربت حیدریه، می گفت من آرزو داشتم ببینم یک دفعه بابای شما بگوید آخ بچه های من رفتند، یک دفعه آرزو داشتم ببینم که این چنین جمله ای از دهان بابای شما بیرون بیاید، نشنیدم . همیشه می گفت الهی شکر. مادرمان هم که ذاتا اینطور بود که مارا همیشه تشویق می کرد به رفتن . می گفت هر چه خدا می خواهد و ما هم مثل حضرت زینب مثل حضرت زهرا ماهم باید شهید باشیم، خیلی هم صبور بود خیلی هم مظلوم بود.